لاالله الا الله
روزی مردی نزد بهاء الدين نقشبند آمد و گفت: '' من از يك آموزگار به آموزگاری ديگر سفر كرده ام و طريقت های بسياري را مطالعه كرده ام كه همگی به من منافع بسيار رسانده و انواع استفاده ها را از آن ها برده ام. اينك مايلم به عنوان يكی از مريدان شما پذيرفته شوم تا از آبشخور دانش بيشتر بنوشم و خود را بيش از پيش در طريقت و عرفان پيشرفته سازم . ''
بها الدين به جای اين كه مستقيما پاسخ دهد , دستور داد تا شام بياورند . وقتي برنج و خورشت گوشت آورده شد, او بشقاب براي ميهمان غذا كشيد. پس از شام, شيرينی و ميوه به او داد .
آنگاه دستور داد تا تنقلات بيشتری آوردند و سپس انواع خوراك های ديگر از قبيل سالاد, سبزي, نقل و شيرينی ها را به او خوراند .
در ابتدا ميهمان شاد بود زيرا كه بهاء الدين با اين تعارفات راضي به نظر مي رسيد و هر لقمه ای را كه او به دهان گذاشت با رضايت نگاه ميكرد. پس او تا آنجا كه ميتوانست خورد . وقتی سرعت خوردن او آهسته شد, شيخ صوفی به نظر آزرده شد و براي رفع ازردگي شيخ , ميهمان بداقبال يك وعده ی ديگر نيز خورد .
وقتي كه ديگر نتوانست حی يك دانه برنج ديگر فرو دهد و با ناراحتي بسيار به پشتی تكيه داده بود, بهاء الدين به او گفت : ''وقتی نزد من آمدی, سرشار از آموخته های هضم نشده بودی, همان طور كه اينك از اين همه گوشت و روغن و سبزی و شيرينی و برنج انباشته شده ای. تو ناراحت بودی و چون با ناراحتی واقعي معنوی اشنايی نداشتی, اين پديده را همچون گرسنگی براي دانش بيش تر تفسير مي كردی. عارضه واقعی تو سوء هاضمه بوده است .
حالا اگر به من اجازه بدهي, در قالب كارهايی كه به نظر تو مشرف شدن نمی آيد, به تو بياموزم چگونه آنچه را كه خورده ای هضم كنی و آن را به انرژی � و نه به وزن اضافی � تبديل كني . ''
مرد موافقت كرد . او داستانش را ده ها سال بعد, زماني كه خودش يك مرشد بزرگ صوفی به نام خليل اشرف زاده شده بود براي ديگران بازگو كرد .
پنجشنبه 4 تیر 1388 - 8:52:22 AM